گنجور

 
کمال خجندی

گر یار طبیب درد من نیست

دردا که امید زیستن نیست

بیمار را به تندرستی

جز ناله درون پیرهن نیست

هر سر که برید از در یار

ماند به سری که بریدن نیست

رویت همه با چراغ جستم

شمع به هیچ انجمن نیست

ماند به تو غنچه این قدر هست

کو را سخن و نرا دهن نیست

توبه ز نو بود بت شکستم

مؤمن نبود که بت شکن نیست

عالم سخن کمال بگرفت

امروز جز این سخن سخن نیست