آن درد که استخوانشکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگی است
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبهٔ ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان درد و رنج انسانی میپردازد که از دردی غیر فیزیکی و عمیق رنج میبرد. شاعر به احساس تنهایی و فاصله از دیگران اشاره میکند و به نوعی از بیصدایی و ناتوانی در بیان احساساتش شکایت میکند. او از فرسودگی و بیپناهی خود در دنیای سخت و تاریک سخن میگوید و میفهمد که آرامش و آسایش در زندگیاش وجود ندارد. شعر به طور کلی حس ناامیدی، تنهایی و بیپناهی را در برابر چالشهای زندگی به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: دردی که نمیتواند استخوانها را بشکند، درد معمار کهن بنای وجود انسان نیست.
هوش مصنوعی: امروز نور و روشنایی من، مانند یک چراغ در شرایط سخت است و به همین دلیل، هیچ چیز اضافی و زائدی ندارم.
هوش مصنوعی: هر کسی که در گفتار خود به خودشناسی و خودآگاهی نپردازد، نمیتواند داستانهای آشنایی و روابط را درک کند.
هوش مصنوعی: احمر معروف به لبهای او مثل نگینی زیبا و کوچک است، افسوس که در این زیبایی جایی برای نام من پیدا نمیشود.
هوش مصنوعی: ما دیگر هیچ کنترلی بر سرنوشت خود نداریم و تنها یک وزش ناپایدار مانند باد در دست کسی قرار دارد که فقط برای ناز و نوازش ما وجود دارد.
هوش مصنوعی: از ظلم تو هیچ اتفاقی نمیافتد، و اینجا جایی است که زخم به زبان نمیآید.
هوش مصنوعی: ایام تیره و تار ما به مانند زلفی است که کوتاهتر از آن است که بتوانیم آن را بکشیم و نوعی سرزنش به خودمان است.
هوش مصنوعی: در دوران ما، آرامش و آسایش در وطن ما وجود ندارد و همه جا پر از مشکلات و ناراحتیهاست.
هوش مصنوعی: آسایش واقعی در بیپناهی و عریانی به دست میآید، نه در پوشاندن خود با چیزهایی که در زندگی موقت هستند. در حقیقت، آرامش حقیقی ممکن است در شرایطی به دست آید که در ظاهر چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر یار طبیب درد من نیست
دردا که امید زیستن نیست
بیمار را به تندرستی
جز ناله درون پیرهن نیست
هر سر که برید از در یار
[...]
آمد شد عشق کار زن نیست
زن مالک کار خویشتن نیست
در مجلس وصل یار ای دل
تا کی گویی ره سخن نیست
چون کار کسی به حرف افتاد
راه سخنی به از دهن نیست
می در خم چرخ واژگون نیست
یا قسمت ما بغیر خون نیست
در حلقه عشق اوست سرها
زین دایره نقطه برون نیست
نبود در دور ساغر عشق
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.