گنجور

 
کلیم

آن درد که استخوان‌شکن نیست

معمار کهن بنای تن نیست

امروز چراغ اهل فقرم

چون فانوسم دو پیرهن نیست

نشنیده حدیث آشنائی

هر کس که به خویش در سخن نیست

لعل لب او نگین تنگی است

افسوس که جای نام من نیست

ما را ز کف اختیار رفته

جز باد به دست بادزن نیست

از جور تو ماجرا نخیزد

اینجاست که زخم را دهن نیست

ایام سیاه توبهٔ ما

زلفیست که کوته از شکن نیست

دودیم به گلخن زمانه

ما را آرام در وطن نیست

در عریانی کلیم دارد

آن آسایش که در کفن نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode