گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بازم زده عنبرین کندی

بر دل بندی و سخت بندی

یکسان شده‌ام به خاک راهی

از حسرت جلوه سمندی

کارم زاریست همچو یعقوب

از فرقت طفل ارجمندی

زین سوز کزوست در تب‌وتاب

هر خسته‌دلی و دردمندی

پیش از نفسی چگونه باشم

ساکن چو در آتشی سپندی

آن سروسهی که دارم از وی

چون فاخته حسرت بلندی

بر گریه تلخ من نه بخشید

لعل لب او به نوشخندی

کردم در راه جستجویش

کوشش چندی و صبر چندی

وآن گلبن ناز را چه پروا

از حال چو من نیازمندی

کز افعی جان‌سپار هجرش

هر لحظه رسد مرا گزندی

وقت است که از شکنجه هجر

چون مرغ نهاده پابه‌بندی

در کنج غمی ز فرقت او

بی‌رنج و نصیحتی و پندی

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

هرکس که ز کوی یار برگشت

با دیده اشکبار برگشت

آنم که به نرد عشقبازی

کارم ز آغاز کار برگشت

جز نقش من ار نخست نبود

نقشی که ازین قمار برگشت

زاندیشه جور مدعی دل

از گلشن کوی یار برگشت

یا گلچینی به گلستان رفت

وز بیم جفای خار برگشت

آن به که ز صید عشقبازان

ناکرده تمام کار برگشت

پرداخت چو دست را به خنجر

صیاد من از شکار برگشت

شوخی که ز چشم سحرسازش

روز از من و روزگار برگشت

تا کی برهش توان ز هر سوی

رفت و به دل‌فکار برگشت

زین به چه کنون که تا توانم

زین وادی پر ز خار برگشت

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

او با اغیار تا سحر دوش

می می‌زد و من ز رشک در جوش

یا رب تا کی رسد به پایان

از فرقت آن بت قدح نوش

هر امروزم به ناله چون دی

هر امشب من به گریه چون دوش

آن مه که همیشه در برم دل

از آتش شوق اوست در جوش

آن لحظه که نیست در کنارم

واندم که مرا بود در آغوش

از نوش مراست محنت نیش

وز نیش مراست لذت نوش

در هر محفل که دور سازد

برقع ز عذار آن قصب پوش

در هر گلشن که غنچه لب

آرد به تکلم آن قدح نوش

از پا تا سر چو روزنم چشم

وز سر تا پا چو شاخ گل‌پوش

گویند مرا ز صبر وز عقل

در دوری او مجوش و مخروش

غافل که چو جا به دل کند عشق

وز عشق چو دل برآور جوش

چه تاب و توان چه صبر و طاقت

چه عقل و خرد چه فطرت و هوش

آن بت که چو چشم خویش دائم

هست از می ناز مست و مدهوش

یک بار به یاد کردن من

نگشاید اگرچه لعل خاموش

هیهات که تا به حشر یادش

از خاطر من شود فراموش

تا کی روم و به سر درآیم

در راه وفای آن جفا کوش

وقتست کنون به گوشه صبر

پند یاران اگر کنم گوش

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

آن ماه شبی که در برم نیست

آرام دمی به بسترم نیست

تمهید جفاست مهر دشمن

صد شکر که بخت یاورم نیست

خو کرده به درد و داغ هجرم

اندیشه وصل در سرم نیست

بر سر کافیست داغ عشقم

چون شمع هوای افسرم نیست

گو شد چو فلک پی شکستم

من آن صدفم که گوهرم نیست

آید چه به رزم عشق از من

تیغی باشم که جوهرم نیست

عشق آن قلزم که موج‌خیز است

من آن کشتی که لنگرم نیست

چون گم نشوم که در ره عشق

آن راهروم که رهبرم نیست

گر از قفسم نجات نبود

بالم چو شکسته پرم نیست

من ذره‌ام و هوای خورشید

از دور سپهر در سرم نیست

از پرتو عشق در سماعم

این رقص ز مهر انورم نیست

شوخی که ز باده وصالش

یک قطره نصیب ساغرم نیست

در راه سراغ او که دیگر

گامی تک و پو میسرم نیست

وقتست کنون که پای سعیم

فرسود و علاج دیگرم نیست

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

صیدانداز زیست عشق بی‌باک

کافکنده هزار صید بر خاک

یا پای منه به وادی عشق

یا دست بشو ز جان خود پاک

کاین دشت بود بسی پرآفت

وین بحر بسی بود خطرناک

گردد که حریف او که باشد

عشق آتش و هرچه هست خاشاک

زنهار حذر کن از نبردش

کاین یکه سوار چست و چالاک

کرده است هزار سر ز تن دور

بسته است هرار سر به فتراک

جوئی چه مدد بر زمش از چرخ

ای صاحب فهم و هوش و ادراک

آرد چو نبرد خسرو عشق

خیزد چه ز انجم و ز افلاک

افکنده مرا به دام شوخی

بی‌رحمی این حریف بی‌باک

کز تیغ جفایش استخوان‌ها

گردیده بسان شانه صد چاک

زیبا صنمی که عاشقان را

هجرش زهر است و وصل تریاک

شوخی که ز هجر اوست شب‌ها

بالینم خشت و بسترم خاک

عمریست چو آفتاب سرگرم

باشم به رهش ز دور افلاک

وز سعی به دست من نیفتد

آن گمشده را چو دامن پاک

در گوشه صبر زین پس اولی

چندی من خسته‌جان غمناک

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

دل در خم زلف او طپد چند

ممکن نبود نجات ازین بند

زآن گمشده کز غمش به جانم

چون یعقوب از فراق فرزند

گیرم نکنم شکایت اما

هجران تا کی فراق تا چند

خوش آنکه مرا ز در درآید

غافل به لبی پر از شکر خند

گر تشنه بآب در بیابان

هستم به وصالش آرزومند

دانم آخر نهال صبرم

خواهد غم او ز بیخ برکند

کز شست نگاه آن جفا جو

وز غمزه آن نگار دل‌بند

تیریست مرا به هر بن موی

تیغیست مرا به هر سر بند

از غمزه دلم نموده گر ریش

وز خنده نمک بر او پراکند

چون سرکشم از خط جفایش

من بنده و او بود خداوند

همچون بلبل که تار جان را

کرده است به تار ناله پیوند

منعم مکن از فغان که دارم

زآن نخل که هست بس برومند

پرشور دلی چو بحر قلزم

سنگین دردی چو کوه الوند

شیرین دهنی که در هوایش

همچون مگسان طالب قند

چندی پرواز کردم اکنون

دارم سر آن که نیز یک چند

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

آنم که ندارم از تک و دو

از کشت امل نصیب یک جو

آن سرو سهی چو از برم رفت

گر جان رود از قفاش گو رو

در کوی وفای او که عشاق

زآن قبله نیند منحرف شو

نبود عجب ار سیاه روزند

زآن ماه کزوست مهر راضو

آن اختر آسمان خوبی

بر اهل هوس فکنده پرتو

جائی که گهر شناس نبود

خرمن خرمن گهر به یک جو

ز اقلیم محبتم من از خلق

گویند دمی درین قلمرو

باشد غم روزگار با من

من بی‌غم و عشق یار مشنو

کان نیست مرا به جان درون آی

وین نیست مرا ز دل برون شو

آن ماه که همچو آفتابش

انجم سپه است و اوست خسرو

اغیار ز اتصال نورش

عشاق ز انفصال پرتو

مانند هلال و بدر تا چند

چون بدر شوند و چون مه نو

آن مه که به راه جستجویش

از گردش آسمان کجرو

رفت است هزارپای در گل

افتاده هزار چشم درکو

آن به چو به دست من نیفتد

دامان وصالش از تک و دو

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

تا گشته از آن صنم جدا من

افتاده به دام صد بلا من

از من بیگانه تا ابد او

با او زالست آشنا من

نابرده به کنج وصل او پی

افتاده به کام اژدها من

در راه وفای او برابر

با خاک بسان نقش با من

با اوست وفای من از آن بیش

چندانکه جفای اوست با من

دایم در بزم وصل او غیر

در کنج فراق کرده جا من

پیوسته به گلستان وصلش

با برگ رقیب و بی‌نوا من

صد قافله در رهش ز عشاق

در پیش و چو گرد از قفا من

در وادی مهر بی‌درنگ او

ثابت قدم ره وفا من

تا صبح ز شحنه فراقش

هر شب به شکنجه بلا من

هرکس که به وصل یار باشد

دایم چو به هجر مبتلا من

جز عمر چه جوید از فلک او

جز مرگ چه خواهم از خدا من

کردم بس سعی کارم او را

بر کف چو در گرانبها من

در راه طلب نشد که بینم

کام دل خویش را روا من

آن به که چو ناید آنصنم را

در دست من از تلاش دامن

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

آنم که به محنتم بد و نیک

دارند فغان ز دور و نزدیک

زان زلف که از غمش گرفته

هر خسته چو موی رنج باریک

روزم چون شب شده است تیره

صبحم چون شام گشته تاریک

تنها نه به وادی محبت

سرگشته منم چو بنگری نیک

عالم متحرک و محرک

عشق و همه را از اوست تحریک

آن شوخ کزوست در تب و تاب

دایم دل و جان ترک و تاجیک

حاشا سر ازو کشند هرچند

بر اهل وفا جفا کند لیک

هرگز نکشیده‌اند تا چرخ

کارش ستم است با بد و نیک

این جور ز خواجگان غلامان

وین ظلم ز مالکان ممالیک

طالب آخر رسد به مطلوب

هرچند به وادی طلب لیک

اولی است چو راه من در آن کوی

گامی نشود ز سعی نزدیک

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

عشق آنکه به دهر جوید و بس

هست او کس هرکه هست ناکس

دنیاطلبان همیشه جویا

دستار زر و قبای اطلس

عشاق ز تیغ یار خواهند

از خون کفنی به پیکر و بس

هرگز جو نمی‌رسد به من باش

گو میوه وصل یار نارس

در کار من از فراق جانان

تأخیر مکن اجل از این پس

کاین جان و دل مرا ز هجرش

تن زندانیست و سینه محبس

آن مایه ناز را بگویند

کای طالب تو چه کس چه ناکس

جز جور نکردیم از این بیش

جز مهر مکن به من از این پس

از عقل به اوج عشق باید

روزاه خشک کمتر از خس

نمرود به سعی می‌توانست

کو رفت به سعی بال کرکس

ای آنکه بسان شعله گوئی

از گلچینان عشقم و بس

گر از پی زینت عمارت

در محبس غم نه‌ای محبس

دیوار سرا و سقف خانه

خواهی چو منقش و مقرنس

رفتند به کوی یار عشاق

از یاری سیل اشک چون خس

زین به چه کنون که مانده‌ام من

زآن غافله همچو گرد واپس

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

آن را که سوی بتی نظر نیست

در کشور عشق دیده‌ور نیست

عشق آنوادی است کش به هر گام

صد راه ز نست و راهبر نیست

هجران صهبا که می‌کشان را

زین باده به غیر دردسر نیست

در هجر بتی که هرگز او را

سوی من خسته جان گذر نیست

آنم که سیاه‌روزی من

شامی است که از پیش سحر نیست

از دام غمش مرا رهائی

ممکن به تلاش بال و پر نیست

قیدی زآن قید صعب‌تر نه

بندی ز آن بند سخت‌تر نیست

من در ره وعده‌اش که باشم

افتاده و از خودم خبر نیست

سوی من خسته‌جان چه فرقست

گر هست او را گذر وگر نیست

در معرکه فراق هرگز

نبود عجب ار مرا ظفر نیست

شصتی دارم که قوتش نه

تیری دارم که کارگر نیست

این ناله که از تف درونم

نزدیک لبست و بیشتر نیست

از من که در آتشم ز هجران

تا کوی فنا ره اینقدر نیست

صد شکر که چون سپند کارم

موقوف به ناله دگر نیست

جز ترک تلاش در ره او

کآنجا بجز آفت خطر نیست

اولیست کنون که مانده‌ام من

بیچاره و چاره دگر نیست

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

عمریست ز هجران گل اندام

نه صبر بود مرا نه آرام

تاریک‌تر است روزم از شب

دلگیرتر است صبحم از شام

وردم نام بتی که هرگز

از ننگ مرا نمی‌برد نام

سازم چه گر از حکایت هجر

چون غنچه کشم زبان نه در کام

کاین قصه که کرده‌ام من آغاز

تا حشر نمی‌رسد به انجام

امروز نگشته‌ام درین دیر

از مستی عشق شهره عام

از روز ازل فتاده طشتم

چون پرتو آفتاب از بام

چند از هجران بود درین باغ

خون جگرم چو لاله در جام

روزی که شود ز یاری بخت

آن آهوی وحشیم شود رام

این چهره که هست زعفران‌رنگ

گردد ز شراب وصل گل‌فام

زآن باده که ریخت ساقی عشق

روز ازلم ز شیشه در جام

نبود عجب ار ز پا فتادند

از نکهت او چه خاص و چه عام

بیخود فتد ار کشد ازین می

یک قطره نهنگ قلزم و شام

چو راهروی که روز اول

از جاده نهاده منحرف گام

تا چند به راه عشق گردد

کارم ز تلاش بیشتر خام

وقتست کنون چو برنیاید

در راه طلب ز کوششم کام

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

یک ره به من او نظر نینداخت

کز خویشم بی‌خبر نینداخت

مرغی نگرفت در هوایش

پرواز که بال و پر نینداخت

در راه غمش کزو به مقصود

ره‌پیمائی گذر نینداخت

کوشش چه تفاوت ار کسی را

انداخت ز پا و گر نینداخت

یک ذره به کس فروغ هرگز

آن روی به از قمر نینداخت

کز آتش غیرتش به جانم

خرمن خرمن شرر نینداخت

چشمم نظری برو نیفکند

کز پی نظری دگر نینداخت

وز گوشه چشم لطف هرگز

او جانب من نظر نینداخت

تنها از کار پرده من

چون شمع تف جگر نینداخت

از محفل عشق آتش آه

از کار که پرده بر نینداخت

من در راهش که رهروی را

نبود که زیرپای در نینداخت

از هر دو جهان گذشتم اما

یک ره سوی من گذر نینداخت

آن چشم کنون به خاک و خونم

از ناوک یک نظر نینداخت

هرگز به من آن کمان ابرو

تیری که نه کارگر نینداخت

گردون که به کوی یار چون باد

راه من دربه‌در نینداخت

اولیست که چون رهم به مقصود

زین وادی پرخطر نینداخت

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

دانم که به کوی عشق هر دم

آید به دلم غم از پی غم

ز اندوه و نشاط من مپرسید

آن بیش ز بیش و این کم از کم

تا ماهی و ماه اشک و آهم

آن رفته پیاپی این دمادم

چون لاله درین حدیقه هرگز

داغم نشنیده بوی مرهم

حرف شیرین حدیث لیلی

چند ای دل مبتلا به صد غم

دیدی چو بت مرا که باشد

یکتا در عقد نسل آدم

سرکن توصیف ما بآخر

بس کن تعریف ما تقدم

روزی که دل من این صفا یافت

از صیقل عشق آتشین دم

از صافی او شد آشکارا

راز پنهان هر دو عالم

نه آئینه در کف سکندر

جا داشت نه جام در کف جم

باور نکنی قرار گیرد

ما را دل بی‌قرار یک دم

باشند به جلوه تا درین باغ

چون سرو و صنوبر از پی هم

این سروقدان به قامت راست

وین لاله‌رخان به ابرو خم

جا کرد به گوشه صبوری

هر عاشق با جهان جهان غم

باشد ز سحاب وصل بارش

طالع سرسبز و بخت خرم

زین به چه کنون که پا به دامن

در کنج غمی کشیده من هم

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

دوشم می‌گفت ره‌نوردی

در راه طلب جریده گردی

مگذار قدم به وادی عشق

از راه روان اگر نه فردی

پس همراه سالکان درین دشت

در پا خاری به چهره گردی

ای آنکه به راه عشق داری

اشک گرمی و آه سردی

از یاری شوق در ره عشق

صد مرحله بیش قطع گردی

هرچند این جاده مستقیم است

هشدار که منحرف نگردی

در دشت طلب که رهروان را

رنجی هر گام هست و دردی

از پا منشین و راه می‌پوی

شاید روزی رسی به مردی

بر لشکر صبرم آنچه ایشون

در معرکه جدال کردی

نتواند کرد شرح او را

از دفتر کائنات فردی

کز هیچ دلیر برنیاید

زینسان رزمی چنین نبردی

آن شوخ که با کسی درین بزم

از مهر و وفا نباخت نردی

از فرقت او مراست دائم

اشک سرخی و رنگ زردی

اولی است کنون که ناید از من

دیگر به رهش تلاش گردی

بنشینم و خو کنم به هجران

یا آید یار و یا رود جان

عمریست که نکته‌ای نگفتم

از عشق کزو به خون نخفتم

زین باغ چه حاصلم که چون گل

رفتم بر باد یا شکفتم

از عشرت روز وصل طاقم

با درد شب فراق جفتم

حرفی جز حرف عشق کزوی

بس گوهر شاهوار سفتم

تا گوش و زبان چو غنچه‌ام هست

هرگز نشنیدم و نگفتم

اکنون نه وجود من عدم شد

از عشق که عمریش نهفتم

زافسانه وصل یار صد بار

گشتم بیدار و باز خفتم

شوخی که بجستجوش وقتست

چون نقش قدم ز پا درافتم

راهی کو رفت من نرفتم

کز دیده غبار او نرفتم

گردد هر لحظه خاریم بیش

زان دم که درین چمن شکفتم

درکان وفا چو من دری نیست

اما نخرد کسی بمفتم

پند خردم که شورافزاست

در عشق کزو بدرد جفتم

نتوانم برد چون بکارش

گیرم او گفت من نگفتم

یکدانه دری که از فراقش

این گوهر آبدار سفتم

اولی است کنونکه گشته نزدیک

کز پاره بره سراغش افتم

بنشینم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یا رود جان

می در خم چرخ واژگون نیست

یا قسمت ما بغیر خون نیست

در حلقه عشق اوست سرها

زین دایره نقطه برون نیست

نبود در دور ساغر عشق

زین جام رخی که لاله‌گون نیست

خورد آنکه طپانچه از این دست

سیلی‌خور روزگار دون نیست

جز فتح و ظفر نبود هرگز

کس را از عشق و هم کنون نیست

هرچند سپاه عاشقانرا

نبود علمی که واژگون نیست

گو آنکه طرب ز وصل یارش

از هرچه گمان کنی فزون نیست

جز من که بغیر دود داغم

از دوست بجان و دل درون نیست

کارم همه دم چو شیشه می

جز گریه ز بخت واژگون نیست

از شیشه قسمتم درین باغ

چون لاله بجام غیر خون نیست

دیوانه عشقم و علاجم

در قدرت عقل ذوفنون نیست

عشرت‌طلبی چو باده نوشان

در بزم محبتم شکون نیست

چشمم بصفای شیشه می

گوشم بنوای ارغوان نیست

این مهر سپهر حسن کزوی

چون ذره مرا دمی سکون نیست

زین پس اولی است چون بسویش

بختم بتلاش رهنمون نیست

بنشینم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یا رود جان

گر کار بکشته ندارد

گو ابر بجز شرر نبارد

منعش مکنید از آتش عشق

گر سوخته‌ای فغان برآرد

یکدم نشود کسی که سوزی

از عشق بجان نهفته دارد

چون شمع نسوزد و نگرید

چون ابر ننالد و نزارد

عاشق نشوی گرت تمناست

کاسوده‌ات آسمان گذارد

دهقان فلک بکشت عشاق

زآن کین که باین گروه دارد

جز دانه انتلا نپاشد

غیر از تخم بلا نکارد

وصف خط و خال آن پریوش

گردن بسزا کسی نیارد

خطی به از این نمینویسد

نقشی به از این نمی‌نگارد

شبهای فراق او که چشمم

تا صبح ستاره می‌شمارد

آنمایه بدیده خواهم از اشک

کز شوق علی‌الدوام بارد

بهر دو سه قطره خون کسی چند

گاهی دل و گه جگر فشارد

آنشوخ که رهر و غمش را

گر تیغ زنند سر نخارد

بهرچه از این کنون که وقتست

منعم به رهش ز پا درآرد

بنشینیم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یار رود جان

از عشق کسیکه گشت شیدا

آسوده ز فکر دین و دنیا

زنهار مکن بعقل و دانش

در مکتب عشق تکیه بیجا

باشند یکی در این دبستان

طفل نادان و پیر دانا

در کوی مغان که نیست کلفت

بهر رندان باده‌پیما

چشم و دل من که دارم از عشق

دایم مژه سرشک پالا

یارب تا کی بود پر از خون

آن همچو پیاله این چو مینا

منعم مکن ارکشم درین بزم

آهی که گدازدم سراپا

این کار ز من چو شمع خواهد

عشقی جانگاه و جسم فرسا

آهم برقیست آسمان سیر

اشکم سیلیست دشت پیما

هست آنهمه آتش این همه آب

دارند بدل نهفته اما

هر اخگر آن هزار دوزخ

هر قطره آن هزار دریا

آنشوخ که داردم سراغش

سرگشته بوادی تمنا

اولیست مرا کنونکه از سعی

فرسوده بجستجوی او پا

بنشینم و خو کنم بهجران

یا آید یار و یا رود جان

بر بستر هجر یار آنم

کز درد بلب رسیده جانم

از پرتو آن مه شب‌افروز

صدپاره دلیست چون کمانم

تیغ و تبر جفای او را

گاهی سپر و گهی نشانم

در کوی وفای یار کانجا

بر خاک نشانده آسمانم

وندر ره جور غیر آنماه

کز دست جفای او بجانم

چون کوه بسی گران رکابم

چون سیل بسی سبک عنانم

نبود عجب ار بمحفل عشق

زین سوز که هست در نهانم

آتش کشد از حدیث هجران

چون شمع زبانه از زبانم

چون دست ز قلزم محبت

شویم نه ز جان خود که دانم

زین ورطه نجات نیست ممکن

چون موج ز بحر بیکرانم

آرد بمیان که از کنارم

گاهی بکنار از آن میانم

آن گلبن ناز را بگوئید

آکنون بشنو گهی فغانم

دانم ز غمت که خواهد آخر

گم ساخت ازین چمن نشانم

روزی آید که برنیاید

این ناله زار از آشیانم

آن گل که ببوی او درین باغ

چون آب بهر طرف روانم

از سعی بجستجویش مشتاق

ماندست زکار پای جانم

این بار همین نه صدره افزون

گفتم اما نمی‌توانم

بنشینم و خون کنم بهجران

یا آید یار یا رود جان