گنجور

 
کمال خجندی

گر کشندم به غمزه چشمانت

نیست ک دین عشق تاوانت

بر دلم آمدست تیر تو حیف

که جراحت کشید پیکانت

به آب حیات تر نکنند

تشنگان چه زنخدانت

سرو اگر در چمن کشد میدان

نیست در حسن مرد میدانت

طعنه بر گل زدی به صد گلبانگ

گر بدیدن هزار دستانت

آب تو آفریده اند از جان

آفرین خدای بر جانت

زاهد انگشت میگزد چو کمال

گرچه شیرین لبست و دندانت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
انوری

گفتم آن تو نیست خواجه صلاح

گفت چه گفتم آن دو خلقانت

گفت چون نیست گفتم از پی آنک

گر بدو نافذست فرمانت

چون گذاری که بر زند هر روز

[...]

سعدی

آفرین خدای بر جانت

که چه شیرین لبست و دندانت

هر که را گم شدست یوسف دل

گو ببین در چه زنخدانت

فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه