گنجور

 
کمال خجندی

گر قصد خون ماست پس از دل ربودنت

میباید آن رخ از پس برقع نمودنت

بیرون مشر ز دیده که با آن جمال و زیب

زیبد درون خانه پس پرده بودنت

هر چند خوبتر شود از بستن انگبین

شیرین ترست از آن به سخن لب گشودنت

گر دل شب فراق چنین ناله ها کشد

ای دل کسی به خواب نه بینه غنودنت

فریاد ما شنو، بنو گونیم نشنوی

فریاد و آه ما ز سخن ناشنودنت

ای بوی گل ترا به کف پاش نسبت است

مرغ چمن چنین نتواند ستودنت

آزردن از گزاف بود نور دیده را

تا کی کمال دیده بر آن پای سودنت