عشق آئین پارسایان نیست
سلطنت رسم بینوایان نیست
می به صوفی مده که آن صافی
در خور حال هی صفایان نیست
مگر آن دل که برقرار خودست
واقف از حال بیقراران نیست
یار بیگانه شد چنان امروز
کش دگر بار آشنایان نیست
آنکه مشغول نعمت و نازست
هیچش اندوه بینوایان نیست
دولت وصل خواستم گفتند
سلطنت در خور گدایان نیست
رهبران چون کمال این ره را
سالها رفته اند و پایان نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عادت او دروغ و بهتان نیست
به گه هزل و جد گران جان نیست
عقل دمساز زور و بهتان نیست
پردهپوش فلان و بهمان نیست
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
آفتاب رخ تو پنهان نیست
لیک هر دیده محرم آن نیست
هر که در عشق ذره ذره نشد
پیش خورشید پایکوبان نیست
ذره میشو هوای جانان را
[...]
هر که در صورت تو حیران نیست
صورتش هست، لیکنش جان نیست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.