گنجور

 
کمال خجندی

عشق از نام و از نشان یکتاست

بینشانی نشان مرد خداست

هر را از مقام بی رنگی

رنگی ز رنگ او پیداست

خلعت عشق نیست لایق عقل

کاین قبا بر قد دل آمد راست

دل چه و دین کدام و عقل کدام

عشق را دل کجا و صبر کجاست

بی بصیر را چه بهره از خورشید

در خور نور دیده بیناست

دل مرنجان ز هیچ رنج کمال

خامه رنجی که راحتش ز دواست

گر زدی جز به باد او نفسی

آن نفس نیست بلکه باد هواست

هر که در زیر پای مردان رفت

از همه دست دست او بالاست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

[...]

فرخی سیستانی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

[...]

ابوالفضل بیهقی

بسرای سپنج‌ مهمان را

دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌

زیر خاک اندرونت باید خفت‌

گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌

با کسان‌ بودنت چه سود کند؟

[...]

ناصرخسرو

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

[...]

قطران تبریزی

بسرای سپنج مهمان را

دل نهادن بممسکی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه