گنجور

 
کمال خجندی

عشق از نام و از نشان یکتاست

بینشانی نشان مرد خداست

هر را از مقام بی رنگی

رنگی ز رنگ او پیداست

خلعت عشق نیست لایق عقل

کاین قبا بر قد دل آمد راست

دل چه و دین کدام و عقل کدام

عشق را دل کجا و صبر کجاست

بی بصیر را چه بهره از خورشید

در خور نور دیده بیناست

دل مرنجان ز هیچ رنج کمال

خامه رنجی که راحتش ز دواست

گر زدی جز به باد او نفسی

آن نفس نیست بلکه باد هواست

هر که در زیر پای مردان رفت

از همه دست دست او بالاست