عشق از نام و از نشان یکتاست
بینشانی نشان مرد خداست
هر را از مقام بی رنگی
رنگی ز رنگ او پیداست
خلعت عشق نیست لایق عقل
کاین قبا بر قد دل آمد راست
دل چه و دین کدام و عقل کدام
عشق را دل کجا و صبر کجاست
بی بصیر را چه بهره از خورشید
در خور نور دیده بیناست
دل مرنجان ز هیچ رنج کمال
خامه رنجی که راحتش ز دواست
گر زدی جز به باد او نفسی
آن نفس نیست بلکه باد هواست
هر که در زیر پای مردان رفت
از همه دست دست او بالاست