گنجور

 
کمال خجندی

طبع لطیف داند لطف لب و دهانت

فکر دقیق باید سررشته میانت

دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می‌گفت

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت

دانی چرا رفیقت کرد از درِ تو دورم؟

نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت

دل تیر غمزهات را گر جان سپر نسازد

آن به که گوشه گیرد زابروی چون کمانت

پیراهن صبوری کردیم پاره پاره

تا دیده‌ایم چون گل در دست این و آنت

لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت

آب حیات دیدم هیچ است با دهانت

در پایه سلاطین باشد کمال مسکین

گر بشمرند او را از خیل بندگانت

 
 
 
سعدی

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بُستان

[...]

سیف فرغانی

طوطی خجل فرو ماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پسته دهانت

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی

[...]

جامی

پیرانه سر کشیدم سر در ره سگانت

موی سفید کردم جاروب آستانت

ای از هلال ابرو بر آفتاب تابان

مشکین کمان کشیده من چون کشم کمانت

کم زن گره میان را بر قصد من که ترسم

[...]

صائب تبریزی

رنگ شراب دارد یاقوت درفشانت

بوی امیدواری می آید از دهانت

رفیق اصفهانی

گر رفت جان و جسمم شد خاک آستانت

جسمم فدای جسمت جانم فدای جانت

در باغبانی تو عمرم گذشت، لیکن

در عمر خود نچیدم یک گل ز گلستانت

ای گلبن نزاکت تا چند یابد از تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه