گنجور

 
کمال خجندی

چو تو دشمن از دوست نشناختی

مرا سوختی و به او ساختی

پرداختم از دو عالم به تو

تو یک لحظه با من نپرداختی

چه شکر از لب چون شکرگویمت

که چون نی بوسیم ننواختی

ز پا تا سرم رشته جان بسوخت

چو شمعم ز سر از چه بگداختی

بشاهی نشستی بملک درون

علمی ز آتش دل برافراختی

راه و رسم من بود صبر و قرار

تو آن رسم ها را برانداختی

نظر باختی با رخ او کمال

دو عالم ببر چون نکو باختی