چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی