گنجور

 
کمال خجندی

چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری

خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری

تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل

که چو من عاشق دل سوخته چندین داری

بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست

پادشاهی و فراغ از من مسکین داری

گفتة رسم وفا دارم و آئین جفا

آن نداری سر یک موی ولی این داری

ای صبا نکهت آن زلف مگر نشنیدی

که هوای چمن و برگ ریاحین داری

دعوی زنده دلی از تو تکونیست کمال

گر شب فرقت جانان بر بالین داری

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

می به جام ار چه زخون من مسکین داری

نوش بادت که شکرخنده شیرین داری

دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را

زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری

زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک

[...]

حسین خوارزمی

قد رعنا رخ زیبا لب شیرین داری

قصد غارتگری عقل و دل و دین داری

حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت

نازنینا تو هم آن داری و هم این داری

جان من خسته بدان غمزه فتان کردی

[...]

فروغی بسطامی

این چه دامی است که از سنبل مشکین داری

که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری

همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش

این چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داری

خون بها از تو همین بس که ز خون دل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه