گنجور

 
خیالی بخارایی

به هوا و هوس نکهت پیراهن تو

گر رود جان من از سینه فدای تن تو

گر بپیچیم سر، از شیوهٔ مردی نبود

به جفایی که کند غمزهٔ مرد افکن تو

ای که شد دامنم از دست جفاهای تو چاک

رحمتی گر نکنی دست من و دامن تو

بدمکن ای مه و پرهیز که آتش نزند

دود آه من دلسوخته در خرمن تو

عشق از آن غمزه چو تیغی به کف آورد ای دل

سرخود گر نکنی خون تو در گردن تو

گر خیالی به وفایت ندهد جان حزین

به چه فن جان برد ای شوخ ز مکر و فن تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode