گنجور

 
خالد نقشبندی

ای گل رویت بود مژگان به چشمم خارها

صد ماه کنعانی برم چون نقش بر دیوارها

احوال آزار مرا پرسیده بودی از کرم

سهل است با هجر تو بر جان سختی آزارها

لیک از وفور انتظار، شد چشم گریانم چهار

شاید کند آن غمگسار، غم خواری بیمارها

نا آمدن را تیر بیم از طعن مردم وجه نیست

هستند صافی‌طینتان عاری ز عیب و عارها

نبود تفاوت پیش من از نامدن تا آمدن

این بس که خالد در دلت باری گذشت از بارها