گنجور

 
خواجوی کرمانی

هیچ شکّر چو آن دهان دیدی

هیچ تنگ شکر چنان دیدی

آن زمانت که در کنار آمد

جز کمر هیچ در میان دیدی

در چمن همچو شمع مجلس ما

طوطئی آتشین زبان دیدی

راستی را شمائل قد او

هیچ در سرو بوستان دیدی

دلرباتر ز زلف و عارض او

شاخ سنبل بر ارغوان دیدی

در فغانم ز دست قاتل خویش

کشته را هیچ در فغان دیدی

همچو غرقاب عشق او خواجو

هیچ دریای بیکران دیدی