گنجور

 
خواجوی کرمانی

ببار ای لعبت ساقی شرابی

بساز ای مطرب مجلس ربابی

چو دور عشرت و جامست بشتاب

که هر دم میکند دوران شتابی

دل پر خون من چندان نماندست

که بتوان کرد مستی را کبابی

خوشا آن صبحدم کز مطلع جام

برآید هر زمانی آفتابی

الا ای باده پیمایان سرمست

بمخموری دهید آخر شرابی

گرم از تشنگی جان بر لب آید

مگر چشمم چکاند بر لب آبی

شد از باران اشک و باده ی شوق

دلم ویرانی و جانم خرابی

مگر بستست جادوی تو خوابم

که شب‌ها شد که محتاجم بخوابی

چرا باید که خواجو از تو یکروز

سلامی را نمی یابد جوابی