گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش بر طرف چمن زمزمهٔ فاخته بود

قمری از پرده ی عشاق نوا ساخته بود

راستی سرو خرامان علم افراخته بود

بلبل دلشده آواز در انداخته بود

که سراپرده ی گل باز بصحرا زده اند

تو شکر خنده ی گل بین که بشیرین کاری

می کند لاله دلسوخته را دلداری

گر دل لاله و میل گل خندان داری

خیز کز برگ شقایق بچمن پنداری

تخت یاقوت برین طارم خضرا زده اند

چاک زد باد صبا پیرهن پاره ی گل

خون شد از زاری بلبل دل بیچاره ی گل

چشم نرگس بگشودند بنظّاره ی گل

تا برافروخته اند آتش رخساره ی گل

آتش اندر جگر لاله حمرا زده اند

بلبلان سحر از جام صبوحی مستند

می پرستان سحر خیز بمی بنشستند

توبه ی زاهد سجّاده نشین بشکستند

کوه را تا کمر از لاله ی حمرا بستند

طعنه بربند کمر ترکش جوزا زده اند

وقت آن شد که ز کاشانه ببستان پوئی

جام می نوشی و گل چینی و سنبل بوئی

همچو خواجو قدح و صحن گلستان جوئی

که بطرف چمن از لاله و ریحان گوئی

رقم از غالیه بر صفحه ی دیبا زده اند