گنجور

 
خواجوی کرمانی

بسته ی بند تو از هر دو جهان آزادست

وانک دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضست در شکن طرّه بدان می ماند

کافتابیست که در عقده ی رأس افتادست

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون

لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

سرو را گرچه ببالای تو مانندی نیست

بنده با قدّ تو از سرو سهی آزادست

هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست

بدنهادست که سر بر قدمی ننهادست

هرگز از چرخ بداختر نشدم روزی شاد

مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور

بده آن باده ی نوشین که جهان بربادست

در غمت همنفسی نیست بجز فریادم

چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

بیش ازین ناوک بیداد مزن بر خواجو

گرچه بیداد تو از روی حقیقت دادست