گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر دل غمزه کان غمزه بود غمّازش

هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش

شیر گیران جهانرا بنظر صید کنند

آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش

هر زمان بر من دلخسته کمین بگشاند

آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش

از برم بگذرد و خاک رهم پندارد

پشّه بازیچه شمارد بحقارت بازش

بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل

تشنه اندیشه ی دریا ننشاند آزش

مطرب پرده سرا گو هم ازین پرده بساز

ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش

بیتوام دل بتماشای گلستان نرود

مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش

بلبل دلشده تا گل نزند خیمه بباغ

بر نیاید چو بر آید دم صبح آوازش

دل خواجو که اسیرست نگاهش می دار

زانک مرغی که شد از دام که آرد بازش