گنجور

 
خواجوی کرمانی

فروغ عارض او یا سپیده سحرست

که رشک طلعت خورشید و طیره ی قمرست

لطیفه ایست جمالش که از لطافت و حسن

ز هر چه عقل تصور کند لطیف ترست

برون ز نرگس پر خواب و روی چون خور دوست

گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست

ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم

چو نیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست

اگرچه مایه ی خوبی لطافتست ولیک

ترا ورای لطافت لطیفه ی دگرست

بدین صفت ز تکبّر بدوستان مگذر

اگرچه عمر عزیزی و عمر بر گذرست

بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق

خیال روی توام ایستاده در نظرست

اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد

که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست

ز بی زریست که آب رخم رود برباد

اگرچه کار رخ از سیم اشک همچو زرست

مرا هر آینه لازم بود جلای وطن

چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست

ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست

که از لطافت خواجو سفینه پر گهرست