گنجور

 
خواجوی کرمانی

گر به فریب می‌کشی ور به عتاب می‌کشی

دل به تو می‌کشد مرا زانک لطیف و دلکشی

آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت

وآب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی

حاصل من ز خطّ تو نیست به جز سیه‌رخی

پایهٔ من ز زلف تو نیست به جز مشوّشی

تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی

تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی

زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری

چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی

چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت

بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی

خواجو از آتش رخش آب رخت به باد شد

زانک چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی