گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی

شرطست که دست از من دیوانه بشوئی

بر روی نکو این همه آشفته نگردند

سرّیست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی

طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی

خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری

ور نفحه ی مشکین مگر از طره ی اوئی

انفاس بهشتی که چنین روح فزائی

یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد

زنهار که با آن مه بی مهر بگوئی

کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت

آگاه نئی از من دلسوخته گوئی

بوی جگر سوخته آید بمشامت

هر ذرّه ز خاک من مسکین که ببوئی

در نامه اگر شرح دهم قصّه شوقت

کلکم دو زبانی کند و نامه دوروئی

در خاک سر کوی تو گمشده دل خواجو

فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی