گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی

نقشی کجا چو قامت آن دلربا کشی

بر فرق خاک تیره در دست آب پاک

ز آنروی آبدار گل لعل آتشی

زلفی چنانک، شام سر آسیمه بر شفق

خطی چنانک، مشک ختن زان برد کشی

صورت نیافت عقل و تو عقل مصوری

کس نقش جان ندیده تو جان منقشی

خورشید بامداد، نخندد بدان تری

گلبرگ چاشتگاه، نباشد بدان خوشی

دور از تصرف لب و دندان حاسدان

شیرین تر است لعل تو چندانکه میچشی

خورشید نیکوان زمینی و سایه وار

پایت ببوسد ارسرزلف فرو کشی

تا یافتی قبول رکاب صفی دین

در موکب تو ماه روان شد به چاوشی

آنجا که طشت خانه قدرت کشند بار

می در دهد و طای فلک تن به مفرشی

و اندم که یغلغ غرمات تو پر گشاد

در جعبه شهر بند شود تیر آرشی

صفو، لطافت تو مبراست از کدر

صبح، سعادت تو معراست از عشی

کلکت بیک وجب قد کوته گه نفاذ

بر بست راه حمله رمح چهل رشی

از غیرت تو گر متکیف شود هوا

عصفور را بباز در آید بباغشی

آمد گدای دست تو خورشید مرتعش

آری ز باب گدیه طریقی است مرعشی

بی خیل تاشی گل خلقت نسیم را

با هر دماغ در نگرفت آشناوشی

در عرضگاه تو ز غلامان پرده کی

مردود گشت ماه به عیب متمشی

بهرام در رباطت طبعت بسی نماند

تا سر برآورد بگریبان راوشی

نارنک زاد غنچه خوش طبع ترک چشم

در خیل صورت تو زده لاف یلدشی

جانداری ذکاء تو را شاه روشنان

تلفیق کرده تیغ زنی در سپر کشی

ای با عموم عدل تو از خیل مارشکل

راه گریز جسته خیال مبر قشی

در سر گرفته با نقط کلک اصفرت

گلگون آسمان هوس خال ابرشی

تا خصم باد سار تو بنمود روی شوم

در خاک جسته چشم قمر عیب اعمشی

با خامه تو گفته خرد از سیاه حرف

گرچه ز نور حامله ی مار ارقشی

تا اشتلم نکرد بنام تو مرغ صبح

تیغ سحر جهان نگشاید بشب کشی

تحریش روزکار مشعبد همه هباست

چون تو یگانه‌ای به هنر نامحرشی

اقوالی از معایب شعر است اگرچه داد

این ننگ خانه قافیه را رنگ موحشی

بینا دلی که پیش نهد شمع آفتاب

چشم ستاره را بنکوهد به اخفشی

خلوتگه نشاط تو روشن لمن یشاء

تو کامران به ساغر اقبال منتشی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حمیدالدین بلخی

از غایت تنزه و خوبی و دلکشی

پنداشتم که جنت عدنست از خوشی

در سر کشیده شاخ شجرهای اوحلل

در بر گرفته خاک چمن های او وشی

بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
اثیر اخسیکتی

ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی

وی قامت تو غایت رعنائی و کشی

صورت نیافت عقل تو عقل مصوری

گر نقش جان ندید تو جان منقشی

مولانا

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی

دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

خالی است اندرون تو از بند لاجرم

خالی کننده دل و جان مشوشی

نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی

[...]

خواجوی کرمانی

گر بفریب می کشی ور بعتاب می کشی

دل بتو می کشد مرا زانک لطیف و دلکشی

آب حیات می برد لعل لب چو آتشت

واب نبات می چکد زان لب لعل آتشی

حاصل من ز خطّ تو نیست بجز سیه رخی

[...]

حسین خوارزمی

حیف آیدم که چون تو نگار پریوشی

گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی

تا عالمی نسوزد از این آه آتشین

از خون دیده میزنم آبی بآتشی

عشاق را بقامت تو دل همی کشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه