گنجور

 
جامی

با هر که غیر ماست چو شیر و شکر خوشی

با ما چه موجب است که چون آب و آتشی

ما همچو آب در قدمت سر نهاده ایم

ای سرو سرفراز سر از ما چه می کشی

می گفت شانه با سر زلفت که از چه رو

پیوسته در کشاکش دوران مشوشی

حال تو را نه مایه جمعیت این بس است

کآسوده در حمایت آن روی مهوشی

گفتا بلی ولی چه کنم کز فریب دهر

بس عیش خوش که گشت مبدل به ناخوشی

چون صاحب عمامه و فش فاش شد به زرق

خوش وقت بی عمامگی ما و بی فشی

آگه ز تلخکامی جامی گهی شوی

کز جام هجر همچو خودی جرعه ای چشی

 
 
 
حمیدالدین بلخی

از غایت تنزه و خوبی و دلکشی

پنداشتم که جنت عدنست از خوشی

در سر کشیده شاخ شجرهای اوحلل

در بر گرفته خاک چمن های او وشی

بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
اثیر اخسیکتی

ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی

نقشی کجا چو قامت آن دلربا کشی

بر فرق خاک تیره در دست آب پاک

ز آنروی آبدار گل لعل آتشی

زلفی چنانک، شام سر آسیمه بر شفق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اثیر اخسیکتی
مولانا

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی

دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

خالی است اندرون تو از بند لاجرم

خالی کننده دل و جان مشوشی

نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی

[...]

خواجوی کرمانی

گر بفریب می کشی ور بعتاب می کشی

دل بتو می کشد مرا زانک لطیف و دلکشی

آب حیات می برد لعل لب چو آتشت

واب نبات می چکد زان لب لعل آتشی

حاصل من ز خطّ تو نیست بجز سیه رخی

[...]

حسین خوارزمی

حیف آیدم که چون تو نگار پریوشی

گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی

تا عالمی نسوزد از این آه آتشین

از خون دیده میزنم آبی بآتشی

عشاق را بقامت تو دل همی کشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه