گنجور

 
خواجوی کرمانی

گلزار جنتست رخ حور پیکرش

و آرامگاه روح لب روح پرورش

سرو سهی که در چمن آزادیش کنند

آزاد کرده ی قد همچون صنوبرش

باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش

و آب حیات قطره ئی از حوض کوثرش

شکّر حکایتی ز دو لعل شکر وشش

عنبر شمامه ئی ز دو زلف معنبرش

تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش

زنّار بسته عقل ز هندوی کافرش

خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری

وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش

یانی مگر که خازن سلطان نیکوئی

قفلی زمرّدین زده بر درج گوهرش

زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد

معلوم می شود که چه سوداست در سرش

گر خون چکد ز گفته ی خواجو عجب مدار

کز درد عشق غرقه ی خونست دفترش

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مجیرالدین بیلقانی

تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش

دریا نشسته خشک لب از دامن ترش

طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی

کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش

سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مجیرالدین بیلقانی
عراقی

هر دم که در صفای رخ یار بنگرد

گردد همه جهان بحقیقت مصورش

چون باز در فضای دل خود نظر کند

بیند چو آفتاب، رخ خوب دلبرش

سعدی

پروردگار خلق خدایی به کس نداد

تا همچو کعبه روی بمالند بر درش

از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه

چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه