گنجور

 
خواجوی کرمانی

افتخار جهان مظفر دین

معدن جود و منبع دانش

حسن بن العضد که از احسان

مصطفی گشت و بنده حسّانش

کوکب زرنگار خور میخیست

اوفتاده ز نعل یکرانش

شاه سیمین سریر زرین تاج

خاک روب در شبستانش

قصر هفت آشکوی شش روزن

غرفه ئی در فضای ایوانش

بنده را داد زرده ئی که بود

سبز خنک سپهر حیرانش

میخ دستان سام بر دستش

داغ بهرام گور بر رانش

سالها یادگار بهمن و تور

در شب آخر کشیده ساسانش

پیر گشته پشنک بر پشتش

کرده افراسیاب ترخانش

شب مولد اوان دعوت نوح

روز پیری زمان طوفانش

کهترین کرّه چرمه ی سامش

کمترین بچه خنک دستانش

مادیانی که رخش کرّه اوست

پروریده بشیر پستانش

از کیومرث بازماند و کنون

چرخ نسبت کند بپیرانش

نعل بندی که نعل او می بست

کاوه آورد پتک و سندانش

وقت ابداع موسم زینش

گاه ایجاد روز جولانش

گرد پیری نشسته بر پشتش

کثرت سن شکسته دندانش

دیده تاریک گشته از نظرش

سینه دل بر گرفته از جانش

همچو چنگی گسسته او تارش

همچو سقفی شکسته ارکانش

شده تاب از وجود معدومش

رفته آب از سنان اسنانش

سوخته چوبهای اعضایش

ریخته برگهای اجفانش

از تداویر چرخ بگسسته

رسن تا تار شریانش

گرد رانی چو دسته چنگش

گردنی همچو نای انبانش

دهن سالخورده دشمن کام

با زمین گفته راز پنهانش

کرده گرگان طمع درو لیکن

چرخ کرده نصیب کرمانش

شده زین هفت طارم شش در

چار حد وجود ویرانش

هیچ سغریگر از پی کیمخت

نبرد بی طمع بدکانش

گرگ وحشی بوقت جوع الکلب

نکشد لاشه در بیابانش

آیت کل من علیها فان

گوئیا نازلست در شأنش

کس بغور جراحتش نرسد

زانک نا ممکنست درمانش

بنده با ارتکاب این مرکب

که بدست آمدست آسانش

هر نفس طعنه ئیست از اینش

هز زمان بذله ئیست از آنش

برو ای باد قاصدا و ببوس

خاک درگاه آسمان مانش

پیش از انهای نفثة المصدور

برسان بندگی بدربانش

بر سر جمع عرضه دار و بگوی

حال این خسته ی پریشانش

که چنین مرکبی بنا می زد

نبود بنده مرد میدانش

گر بود لایق جنیسبت خاص

بفرست و ز بنده بستانش

شب پس خیمه باز می دارش

روز پیش طلیعه میرانش

ور بهندوستان نظیرش نیست

بفرست از برای سلطانش

نوکری را بگوی تا ببرد

از برای سگان کهدانش

یا بخر بندگان اشارت کن

تا بدارند بهر پالانش

با همه سن و سال بسیارش

با همه علّت فراوانش

جد اعلاش انک در بغداد

پیشکش کرد بهر احسانش

عضد الدین که گلشن خضرا

یک سراچه ست در گلستانش

خواجه ئی را که تیر مستوفی

یک قلمزن بود ز دیوانش

زین دنیا و دین علی که فلک

نکند سرکشی بدورانش

آصف ثانی انک باد بود

در نظر ملکت سلیمانش

منشی ایلخان که شاه سپهر

نکشد سر ز خط فرمانش

باد بر رسم محمدت گویان

فلک ازرقی ثنا خوانش

بنده ی سر نهاده بهرامش

هندویزر خریده کیوانش