گنجور

 
خواجوی کرمانی

بنده دارد بارگی بس نامدار و معتبر

در بزرگی داستان و در سرافرازی سمر

سیم بخشی تنک چشم و سخت جانی سنگدل

باد پائی گرم خیز و قلعه گیری تا جور

قائم اللیلی که شب تا صبح باشد در قیام

صائم الدهری که باشد بی نیاز از خواب و خور

گاه گیرد همچو ماری گرزه اندر غار جای

گاه گردد همچو شیری شرزه اندر کوه و در

گاه سقائی کند چون مفلسان از بهر سیم

گاه کناسی کند چون ناکسان بر بوی زر

همچو مرغ خانگی در زیر دارد بیضه لیک

قاف تا فاقش بود مانند عنقا زیر پر

مدخلش در ملک شام و از تری او را مدد

منزلش در بند و در تاریکی او را آبخور

او ز ملک روم و در موصل علم بفراخته

لیک خیل زنگبار آورده بر خیلش حشر

قلعه ی او گرده کوه و چشمه ی او آب گیر

سیر او در ترّ و خشک و او مسافر خشک و تر

هر کجا باشد گلی خاری پدید آید از او

هر کجا باشد سهی سروی ازو آید ببر

پیش هر کس برنخیزد از سر کبر و منی

جز برای دلبران سرو قد سیم بر

حدت او در دوار اما ز ادرارش فتور

قوت او در ورم اما ز افلاجش خطر

غایت امکان اصل و علت ایجاد نسل

موجب انتاج خلق و ماده ی نشر بشر

زاهدانرا پایمال و شاهدانرا دست گیر

دوستانرا پرده دار و دشمنانرا پرده در

گاه همچون ماهیی کز قلزم اُفتد بر کنار

گاه چون دیوی که از قرّابه آرندش بدر

همچو کبکی کوهساری جسته بیرون از قفس

همچو سروی جویباری رسته در پایش خضر

چون درفش اژدها پیکر فرود آرد ز کوه

بینیش چون اژدهائی خفته در زیر کمر

گه چو ملاحان ز کشتی بر فراز بادبان

گه چو غوّاصان بدریا در شود بهر گُهر

بر در هر درگهی بر پای باشد چون علم

در پی هر حجره ئی بر کار باشد چون حجر

نیک شوخی سربزرگ اما قوی نفسی نفیس

بس وجودی نازک اما سخت کوری بی بصر

ماهیی ماهی غلط گفتم که مرغی خایه دار

هدهدی بر کنده پر نی نی عقابی تیز پر

گه بر افرازد علم از حدّ شهرستان لوط

گه بسوی چاه بابل باشدش عزم سفر

گه بُود در بند قبچاقی بتان سرو قد

گه زند سر بر در مه پیکران کاشغر

شاهدانش یار غار و آشیانش پای غار

مسکنش در بند و نوروزش همه شب تا سحر

از دو پیکر طالع و رأسش مقابل باذنب

منزلش کف الخضیب اما قرانش با قمر

راست چون طفلیست کاید از دهانش بوی شیر

عورتش خوانم که در پرده ست و او فی الجمله نر

بادگیری زان صفت کس را نباشد بر گذار

زابگیری همچنان کس را کجا باشد گذر

گه بگرید زار و سر بر زانوی حسرت نهد

گه بر آرد سر که چون من کیست در عالم دگر

چون بجنبد نعره برخیزد ز گردون کالفرار

چون بر آرد سر فغان از کوه آید کالخدر

افعیی با مهره نی نی گردنی با گرد ران

نامه ی سر مهر نی نی خامه ی ببریده سر

گر بچاهی درفتد در تیره شب عیبش مکن

زانکه او کورست و شب تار و لب چاهش ممر

فاعل مفعول مطلق رفع و نصب اعراب او

مصدری لازم ولیکن تعدیش بی حرف جر

عاملی جازم که هرگه کو شود ملحق بجمع

جمله را از مبتدای فعل او باشد خبر

فتح او در ضمّ ولیکن کسر او در نفی فعل

او علم وانگاه در ترکیب شرطی معتبر

شعبه ی لین و بترکیت نگارین گشته حاد

زیرکش لیکن ز زیر افکنده او را ناگزر

زخمه ی او در دوگاه اما مقام او سه گاه

چون و تر پیوسته بر ساز و چو سازی بی وتر

شیخ گرزالدین ابوالعباس رومی پیر نجد

...........................................ر

.........................................

دشمن جاه خدیور دین پناه دادگر

هر کرا سخت آید این معنی ز خواجو گو مرنج

نظق عیسی را چرا منکر شود هر گاو و خر

خواستند از من که چیزی اندرین معنی بگو

ور کسی عیبی کند گو از سر این در گذر