گنجور

 
خواجوی کرمانی

اگرچه بلبل طبعم هزار دستانست

حدیث من گل صد برگ گلشن جانست

ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق

دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست

چو تاب زلف عروسان حجله خانه ی طبع

روان خسته ام از دست دل پریشانست

چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه

سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست

کسی که ملکت جم پیش همتش بادست

اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست

دوای دل ز دواخانه ی محبت جوی

که نزد اهل مودت ورای درمانست

دل خراب من از عشق کی شود خالی

چرا که جایگه گنج کنج ویرانست

چو چشمه ی خضر ار شعر من روان افزاست

عجب مدار که آن عین آب حیوانست

ورش بمصر چو یوسف عزیز می دارند

غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست

نه هر که تیغ زبان می کشد جهانگیرست

نه هر که لاف سخن می زند سخندانست

اگر ز عالم صورت گذشته ئی خواجو

بگیر ملکت معنی که مملکت آنست