گنجور

 
خواجوی کرمانی

چه بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیده ی ما تشنه شد جهان ورواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت

چه دید دیده ی خونبار من که یکباره

بقصد خونم ازینسان سپهر بر آب انداخت

دل ار بحلقه ی شوریدگان کشد چه عجب

مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت

بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت

ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت

عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح

نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت

گذشت نغمه ی مطرب ز ابر و غلغل ما

خروش در دل نالنده ی رباب انداخت

چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت

که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت