اگرچه بلبل طبعم هزاردستان است
حدیث من گل صدبرگ گلشن جان است
ز بیم چنگل شاهین جانشکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغان است
چو تاب زلف عروسان حجلهخانهٔ طبع
روان خستهام از دست دل پریشان است
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازین که طوفان است
کسی که ملکت جم پیش همتش باد است
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمان است
دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودّت ورای درمان است
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویران است
چو چشمهٔ خضر ار شعر من روانافزاست
عجب مدار که آن عین آب حیوان است
ورش به مصر چو یوسف عزیز میدارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعان است
نه هر که تیغ زبان میکشد جهانگیر است
نه هر که لاف سخن می زند سخندان است
اگر ز عالم صورت گذشتهئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آن است