گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت

به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت

کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک

به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت

سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید

چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت

چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه

سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت

بدید از دل دیر سیا شب روشن

کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت

به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان

چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت

به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس

که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت

برفت شب ز پی زنده داشتن خود را

به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت

فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را

چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

چه بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیده ی ما تشنه شد جهان ورواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

[...]

جامی

بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت

نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت

صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد

مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت

پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت

هوای مغبچه دل‌ها در اضطراب انداخت

نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام

پی نشاط دل من به می گلاب انداخت

بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح

[...]

هلالی جغتایی

در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت

چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟

هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود

که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت

قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من

[...]

فضولی

بگل خطت چو نقابی ز مشک ناب انداخت

هزار شاهد فتنه ز رخ نقاب انداخت

مه رخ تو که سر زد خط از خواشی آن

هزار ناوک طعنه بر آفتاب انداخت

دمید تا خط چون شب ز روی چون روزت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه