گنجور

 
خواجوی کرمانی

آب رخ ما بری و باد شماری

خون دل ما خوری و باک نداری

دست نگارین بروی ما چه فشانی

ساعد سیمین بخون ما چه نگاری

دل بسر زلف دلکش تو سپردیم

گرچه تو با هیچ خسته دل نسپاری

اینهمه دلها بری ز دست ولیکن

خاطر دلداده ئی بدست نیاری

چند کنی خواریم چو جان عزیزی

شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری

گرچه اسیر تو در شمار نیاید

هیچکسی را بهیچ کس نشماری

بر سر ره کشتگان تیغ جفا را

بگذری و در میان خون بگذاری

این نه طریق محبّتست و مودّت

وین نبود شرط دوستداری و یاری

دمبدم از فرقت تو دیده ی خواجو

سیل براند بسال ابر بهاری

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
فرخی سیستانی

دوش همه شب همی گریست به زاری

ماه من آن ترک خوبروی حصاری

برد و بناگوش سایبانش همی کرد

یک ز دگر حلقه های زلف بخاری

از بس کآب دو چشم او بهم آمد

[...]

میبدی

ای مونس دیده با ضمیرم یاری

اندر دل من نشسته بیداری‌

مولانا

آه که دلم برد غمزه‌های نگاری

شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه

درد و غم چون تو یار و دلبر باری

از پی این عشق اشک‌هاست روانه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

باز جهان تازه کرد قدرتِ باری

باده بده بر نسیمِ بادِ بهاری

گُل بُنِ بشکفته و طراوت و زینت

بلبلِ شوریده و شفاعت و زاری

باد چو زلفِ بنفشه کرد به شانه

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
اوحدی

عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟

چارهٔ کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟

روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون

گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟

آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه