گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای از حیای لعل لبت آب گشته می

خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی

در مصر تا حکایت لعل تو گفته اند

در آتشست شکّر مصری بسان نی

شور تو در سر من شوریده تا بچند

داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی

در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس

جانم چو جام می بلب آید هزار پی

صحبتست و ما چو نرگس مست تو در خمار

قم واسقُنا المدامة بالصبح یا صبی

دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما

سوی کمان ابرویت آورده ایم پی

از ما گمان مبر که توانی شدن جدا

زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی

مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه

تا باشدش حیات نیاید برون ز حی

گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن

او را هزار عاشق زارست همچو وی

خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب

مانند ذره رقص کند از نشاط می