گنجور

 
خواجوی کرمانی

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

بزن دستی و از رندان تفرّج کن سراندازی

ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش باده ی صافی

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

چو آن مهوش نمیارم پریروئی بزیبائی

چو آن لعبت نمی بینم گلندامی بطنّازی

مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

گر از دستم بری بیرون و از پایم در اندازی

کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری

خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی

چرا از طرّه آموزی سیه کاری و طراری

چرا از غمزه گیری یاد خونخواری و غمّازی

تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذار

که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی

سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی