گنجور

 
خواجوی کرمانی

ما زرخ کار خویش پرده برانداختیم

با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم

مشعله ی بیخودی از جگر افروختیم

واتش دیوانگی در خرد انداختیم

بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم

بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم

گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر

تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم

شمع دل افروختیم عود روان سوختیم

گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم

سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی

تا علم مرشدی بر فلک افروختیم

چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم

مست می عشق را مرتبه بشناختیم