گنجور

 
خواجوی کرمانی

گرچه من آب رخ از خاک درت یافته ام

گرد خاطر همه از رهگذرت یافته ام

چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم

زانک چون صبح بآه سحرت یافته ام

بنشین یکدم و بر آتش تیزم منشان

که بدود دل و سوز جگرت یافته ام

در شب تیره بسی نوبت مهرت زده ام

تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته ام

خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت

آن حلاوت که ز شور شکرت یافته ام

بچه مانند کنم نقش دلارای ترا

زانک هر لحظه برنگی دگرت یافته ام

گرچه رفتی و نظر باز گرفتی از من

هرچه من یافته ام از نظرت یافته ام

ای دل خسته چه حالست که از درد فراق

هر دم از بار دگر خسته ترت یافته ام

تا خبر یافته ئی زان بت مهوش خواجو

خبرت هست که من بیخبرت یافته ام