گنجور

 
همام تبریزی

من از دنیا و مافیها دل اندر نیکوان بستم

عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم

مرا باید که در دستم بود زلف پری رویان

چه باشد گر دهد یا نه مریدی بوسه بر دستم

خیال مهر ورزیدن نبود اندر سرم لیکن

چوزلف پرشکن دیدم به رغبت توبه بشکستم

لب شیرین می‌گونت سخن می‌گفت بشنیدم

ز انفاس خوشت بویی هنوز از ذوق آن مستم

ز چشم اشکریز من روان شد چشمه‌ها حالی

به زیر سایه سروی چو بی روی تو بنشستم

مرا با هر سر مویت چو پیدا گشت پیوندی

دگر با هیچ دلبندی سر مویی نپیوستم

ز شمع عارضت عکسی چو در چشم همام آمد

ز شمع آسمان دیدن دو چشم خویش در بستم