گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون آتش خور شعله زد از شیشه ی شفاف

در آب معقد فکن آن آتش نشّاف

گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست

کآهوی شب افتاد کنون نافه اش از ناف

منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی

بی جام مصفّا نتواند که شود صاف

میخواره ی سرمست بدنیا نکند میل

دیوانه ی مدهوش ز دانش نزند لاف

صید صلحا می کند آن آهوی صیاد

خون عقلا می خورد این غمزه ی سیاف

هر دم که شود دُرج عقیقت گهر افشان

گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف

آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست

بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف

کام دل درویش جزین نیست که گه گاه

در وی نگرد شاه جهان از سر الطاف

آن به که زبان در کشم از وصف جمالت

زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف

نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم

گرفتند که کس قلب نیارد بر صرّاف

خواجو بملامت ز درت باز نگردد

عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
آذر بیگدلی

ای آنکه کسی مثل تو ننوشته خط نسخ

تا خامه ی قدرت رقم نون زده با کاف

از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد

قرآن که بود معجزهٔ سید اشراف

زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است

[...]

ادیب الممالک

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف

کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف

هشدار که سلطان عرب داور انصاف

گسترده به پهنای زمین دامن الطاف

بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه