گنجور

 
خواجوی کرمانی

کس نیست که گوید ز من آن ترک ختارا

گر رفت خطائی

باز آی که داریم توقع ز تو یارا

با وعده وفائی

منداز بنام من دل سوخته فلفل

بر آتش رخسار

کافتاده دل از دانه ی مشکین تو ما را

در دام بلائی

امروز منم چون خم ابروی تو در شهر

مانند هلالی

تا دیده ام آن صورت انگشت نما را

انگشت نمائی

باز آی که سر در قدمت بازم و جان را

در پای سمندت

جون می ندهد دست من بی سر و پا را

جز نعل بهائی

در شهر شما قاعده باشد که نپرسند

از حال غریبان

آخر چه زیان مملکت حسن شما را

از بی سر و پائی

تا چند مخالف زنی ای مطرب خوشگوی

در پرده ی عشّاق

بنواز زمانی من بی برگ و نوا را

از بانگ نوائی

زین پیش نهان چند توان داشتن آخر

در دل غم هجران

دانم که سرایت کند این درد نگارا

یک روز بجائی

در ظلمت اسکندرم از حسرت لعلت

ماننده ی خواجو

لیکن چکنم چون نبود ملکت دارا

در خورد گدائی