گنجور

 
خواجوی کرمانی

شبی که راه دهم آه آتش افشان را

ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را

ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش

ز بهر درد فدا کرده است درمان را

مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی

که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را

به قصد جان من آن کس که می‌کشد شمشیر

نثار خنجر خونریز او کنم جان را

عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم

ز آب دیده لبالب کند بیابان را

به عزم کعبه چون محمل برون برد مشتاق

بسوزد از نفس آتشین مغیلان را

تو باد پای زمین کوب را به جلوه در آر

که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را

مگو بگوی که سرگشته از چه می‌گردی

اگر چنان که ندانی بپرس چوگان را

مکن ملامت خواجو که از گل صد برگ

مجال صبر نباشد هزاردستان را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی است که امروز نیست زنگان را

چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را

بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه