گنجور

 
مجد همگر

تا دورم از جمال و رخ روح پرورت

بیخواب و بیخورم ز غم روی چون خورت

زنهار تا گمان نبری کز تو خالیم

دل نزد تست گرچه به تن دورم از برت

مندیش کز غم تو دل آزار گشته ام

یا نیز نیستم به دل و روح چاکرت

گرپیش شمع روی تو ره باشدم شبی

پروانه وار جان بسپارم برابرت

عزمم سبک عنان شد و هجرت گران رکاب

زان دل سبک شده ست ز زلف گرانسرت

سوگند می خورم به خدائی که در ازل

با جوهرم به مهر بر آمیخت جوهرت

سوگند می خورم به حکیمی که حکمتش

آراست در مشیمه جمال منورت

سوگند می خورم به لطیفی که لطف او

بر سر نهاد از لطف و حسن افسرت

سوگند می خورم به جلال مصوری

کو بود در مبادی فطرت مصورت

سوگند می خورم به یکی بی نظیر کو

نظاره گاه ناظر من ساخت منظرت

سوگند می خورم به بهشت ولقای حور

یعنی به طلعت رخ خورشید پیکرت

سوگند می خورم به خدنگ و نهال سرو

یعنی به راستی قد همچون صنوبرت

سوگند می خورم به مه چارده شبه

یعنی به صفوت رخ چون ماه انورت

سوگند می خورم به گه صبح روز وصل

یعنی به عکس نوربناگوش ازهرت

سوگند می خورم به نسیم ریاض خلد

یعنی به نکهت سر زلف معنبرت

سوگند می خورم به خدنگ زره گذار

یعنی به نوک ناوک مژگان لاغرت

سوگند می خورم به دم بلبل فصیح

یعنی بدان بیان و بنان سخنورت

سوگند می خورم به لب چشمه حیات

یعنی به خنده های لبان چو شکرت

سوگند می خورم به دو زنار تا بدار

یعنی بدان دو زلف دل آشوب دین برت

سوگند می خورم به دو جادوی بابلی

یعنی بدان دو نرگس شوخ فسو نگرت

سوگند می خورم به دوخم یافته کمان

یعنی بدان دو ابروی چون مشک اذفرت

سوگند می خورم به دو ساق بلور عاج

یعنی بدان دو ساعد سیمین دلبرت

سوگند می خورم به دل آهن و حجر

یعنی به سختی دل بی رحم کافرت

کاندر جهان به دست نیاید به صد قران

یک بنده مطیع تر از ابن همگرت

حاجی به کعبه میل نماید بسی ولیک

نبود بدین صفت که منم مایل درت

مرده به جان چنان نگراید که من به تو

سوگند یاد کردم اگر هست باورت