گنجور

 
خاقانی

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت

این سر-به-مُهر-نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت

تو پرتوِ صفائی از آن بارگاه انس

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت

باد صبا دروغ‌زن است و تو راست‌گوی

آن جا به رغم باد صبا می‌فرستمت

زرّین‌قبا زره زن از ابر سحرگهی

کآن جا چو پیک بسته‌قبا می‌فرستمت

دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است

نزد گره‌گشای هوا می‌فرستمت

جان یک نفس درنگ ندارد، گذشتنی است!

ور نه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟

این دردها که بر دل خاقانی آمده است

یک یک نگر، که بهر دوا می‌فرستمت