گنجور

 
خاقانی

دست قبا در جهان نافه‌گشای آمده است

بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است

ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار

هر سحر از هر شجر سِحرنمای آمده است

لاله ز خون جگر در تپش آفتاب

سوخته دامن شده است لعل‌قبای آمده است

بلبل خوش نغمه‌زن هست بهار سخن

بین که عروس چمن جلوه‌نمای آمده است

فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است

در سر هر شاخسار شعرسرای آمده است