خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

یک زبان داری و صد عشوه‌گری

من و صد جان ز پی عشوه خری

از جگر خوردن توبه نکنی

زانکه پرورده به خون جگری

۳

زهره داری تو ز بیم دل خویش

که بهر دم جگر ما بخوری

گفته بودی که تمامم به وفا

برو ای شوخ که بس مختصری

به دعای سحری خواستمت

کارم افتاد به آه سحری

۶

دست هجر تو دهانم بر دوخت

تا نگویم که مکن پرده دری

چند در چند همی بینم جور

چکنم گر نکنم نوحه‌گری

آب خاقانی گفتی ببرم

برده‌ای بالله و حقا که بری