گنجور

 
خاقانی

چه کرد این بنده جز آزادمردی

که گرد خاطر او برنگردی

به دل گفتی نخواهم جست، جستی

جفا گفتی نخواهم کرد، کردی

همه بر حرف هجران داری انگشت

چه باشد این ورق را در نوردی

دل من مست توست او را میفکن

که مستان را فکندن نیست مردی

کجا یارم که با تو باز کوشم

که تو با رستم ای جان هم نبردی

چه سود ار من رسم در گرد اسبت؟

که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی

برای آنکه نقش تو نگارند

دل خاقانی آمد لاجوردی