گنجور

 
خاقانی

گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منی

با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی

هست یقینم که من مهر تو را نگسلم

نیست دُرُستم که تو عهد مرا نشکنی

در طلب خون من قاعده‌ها می‌نهی

در ره امید من قافله‌ها می‌زنی

بر پی دو نان شوی از سر دون همتی

باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی

دست به شاخ جفا از پی آن برده‌ای

تا رگ عمر مرا بیخ ز بن برکنی

گرنه مستمند دشمن خاقانیم

بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی