گنجور

 
خاقانی

طره مفشان که غرامت بر ماست

طیره منشین که قیامت برخاست

غمزه بر کشتن من تیز مکن

کان نه غمزه است که شمشیر قضاست

بس که از خصم توام بیم سر است

بر سر این همه خشم تو چراست

گر عتابی ز سر ناز برفت

مرو از جای که صحبت برجاست

گفت بیهوده بر انگشت مپیچ

بر کسی کو به تو انگشت نماست

هیچ بد در تو نگفتم بالله

خود خیال تو بر این گفته گواست

این قدر گفتم کان روی چو گل

بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست

من همانم تو همان باش به مهر

که همه شهر حدیث تو و ماست

بنده خاقانی اگر کرد گناه

عذر آن کرده به جان خواهد خواست

 
 
 
سنایی

گل به باغ آمده تقصیر چراست

ساقیا جام می لعل کجاست

به چنین وقت و چنین فصل عزیز

کاهلی کردن و سستی نه رواست

ای سنایی تو مکن توبه ز می

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

یارب این خوش نفس باد صباست

یا نسیمی ز دم مشگ ختاست

جان همی تازه شود زین دم خوش

اینت خرم که دم باد صباست

باغ و بستان را زانصاف بهار

[...]

خواجوی کرمانی

با منت کینه و با جمله صفاست

اینهم از طالع شوریده ی ماست

راستی را صنما بی قد تو

کار ما هیچ نمی آید راست

هر گیاهی که بروید پس ازین

[...]

بیدل دهلوی

ما و من شور گرفتاریهاست

ربشهٔ دانهٔ زنجیر صداست

ازگل و سبزه این باغ مپرس

عالمی پا به‌ گل و سر به هواست

. قید ما شاهد آزادی اوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه