گنجور

 
خاقانی

بس بس ای طالع خاقانی چند

چند چندش به بلا داری بند

جو به جو راز دلش دانستی

که به یک نان جوین شد خرسند

مدوانش که دوانیدن تو

مرکب عزم وی از پای فکند

مرغ را چون بدوانند نخست

بکشندش ز پی دفع گزند

به ازو مرغ نداری، مدوان

ور دوانیدی کشتن مپسند

کس ندیده است نمد زینش خشک

سست شد لاشه به جاییش ببند

مچشانش به تموز آب سقر

مفشان بر سر آتش چو سپند

فصل با حورا، آهنگ به شام

وصل با حوران خوش‌تر به خجند

هم توانیش به تبریز نشاند

هم توانیش ز شروان بر کند

طفل‌خو گشت میازارش بیش

بر چنین طفل مزن بانگ بلند

دایگی کن به نوازش که نزاد

پانصد هجرت ازو به فرزند

نیست جز اشک کسش هم زانو

نیست جز سایه کسش هم پیوند

حکم حق رانش چون قاضی خوی

نطق دستانش چون پیر مرند

از برون در خوی خوییش مدار

وز درونش دل مجروح مرند