گنجور

 
فصیحی هروی

ساقیا آن قدح نور بیار

آن چراغ دل منصور بیار

آن شفای تن رنجور بده

کیمیای دل معمور بیار

جرعه‌ای در قدح خاور ریز

محک حوصله طور بیار

سرو نو خاسته خلد تویی

روی آراسته حور بیار

صاف‌تر از نفس عیسی کن

گرم‌تر از دم منصور بیار

که بهار آمد و نوروز رسید

عیش با طالع فیروز رسید

آن می‌ صاف که با صوفی روح

یافت در خلوت یک شیشه فتوح

می‌توان کرد ز یک ‌پر تو آن

در دل تیره شب هجر صبوح

از فروغش شده بی‌منت چشم

در گلزار تماشا مفتوح

ساقیا زان گهرین جام کزوست

غرقه بحر ادب کشتی نوح

جرعه‌ای بخش کز اسباب جهان

جگری دارم و آن هم مجروح

روزگاری‌ست که ماتم زده‌ایم

چون سر زلف تو بر هم زده‌ایم

نو‌بهارست و چمن جلوه‌فروش

گل و بلبل همه در جوش و خروش

ابر در گریه و گل را ز نشاط

دهن از خنده رسد تا بر گوش

نگه از ذوق چنان رفته ز خویش

که کشندش مژه‌ها دوش به دوش

مطربا سینه تاری بخراش

بلبل باغ نشاطی بخروش

ناله‌ای کن که چو گل مستان را

خون دل جوش زند تا بر دوش

زنده کن تار به مضرابی چند

که رگ مرده بود تار خموش

دو جهان را به نوایی مستان

ناله‌ای را به دو عالم مفروش

خوش هراتی‌ست حزینم مپسند

طرفه فصلی‌ست بزن راهی چند

این چه فردوس طرب فرجام است

که در آن خاک سیه گلفام است

چون سموم از غم او باد بهشت

رنجه دایم ز تب سرسام است

بی سبب مرغ صفیری زد دوش

که مهین جنت دنیا شام است

باغ زد خنده که ای خام‌نوا

آخر این چه دم بی‌هنگام است

در هری دم زدن از خوبی شام

سجده در کعبه بر اصنام است

بیش از این نیست به هم نسبتشان

که هری صبح بود آن شام است

آن ولی شام غم دوران است

وین صبوح طرب ایام است

خاصه امروز که از دولت خان

صاف عیش ابدش در جام است

خان جم جاه فلک قدر حسین

ای ز عدل تو خراسان با زین

ای جهاندار جهانگیر مدار

مهر عدل تو فلک را معمار

ای جهان از تو همه دم نوروز

وی هرات از تو همه روز بهار

دوش با دست تو همت می‌گفت

کای ترا ابر سخا دریا بار

آفتاب فلک جودی لیک

اینقدر گرم مشو در ایثار

گر همه خود کف خاکیست جهان

دیده دشمن خان راست بکار

لجه دست تو زده موج عتاب

کای تنک مایه ز خود شرم بدار

تهمت دیده بر آن قوم مبند

که ندانند ز هم لیل و نهار

کوری دیده خفاشان را

خصمی مهر بود آینه‌وار

تا بود انجمن کون و فساد

دهر بی شاه و هری بی تو مباد