گنجور

 
خاقانی

راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب

کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب

از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک

در روزن من هم نرود صورت مهتاب

بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی

بی‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب

امید وفا دارم و هیهات که امروز

در گوهر آدم بود این گوهر نایاب

جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم

جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب

آزردهٔ چرخم نکنم آرزوی کس

آری نرود گرگ گزیده ز پی آب

امروز منم روز فرو رفته و شب نیز

سرگشته ازین بخت سبک‌پای گران خواب

نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر

لرزنده و نالنده‌تر از تیر به پرتاب

گرم است دمم چون نفس کورهٔ آهن

تنگ است دلم چون دهن کوزهٔ سیماب

با این همه امید به بهبود توان داشت

کان قطرهٔ تلخ است که شد لولو خوشاب

راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت

زان حصرم خام است چنین پخته می‌ناب

از دادهٔ دهر است همه زادهٔ سلوت

از بخشش چاه است همه ریزش دولاب

ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر

از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب

از حادثه سوزم که برآورد ز من دود

وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب

سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم

خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب

بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره

گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب

حاجت به جو آب است و جوم نیست ولیکن

دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب

چون زال به طفلی شده‌ام پیر ز احداث

زآن است که رد کردهٔ احرارم و احباب

خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق

سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب

همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر

عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب

زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم

زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب

مگزین در دونان چو بود صدر قناعت

منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب

ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی

خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب

کی فربهی عیش دهد آخور ایام

کی پرورش پیل بود جانب سقلاب

تکیه نکند بر کرم دهر خردمند

سکه ننهد بر درم ماهی ضراب

دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من

خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب

قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی

خود کشته شود ماهی بی‌حربهٔ قصاب

هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر

برتافتنی نیست مشو تافته برتاب

نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج

لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب

خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس

دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب

جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری

کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب

تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد

تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب

کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت

کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب

کو صدر افاضل شرف گوهر آدم

کو کافی دین واسطهٔ گوهر انساب

کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من

عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب

آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف

آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب

آن خاتمهٔ کار مرا خاتم دولت

آن فاتحهٔ طبع مرا فاتح ابواب

در دولت عم بود مرا مادت طبعم

آری ز دماغ است همه قوت اعصاب

زو دیو گریزنده و او داعی انصاف

زو حکمت نازنده و او منهی الباب

زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان

هم عمر خیامی و هم عمر خطاب

ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش

داده لقبش در دو هنر واضح القاب

از نعش بُدی تختش و از تیر فلک میل

وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب

دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد

آن طفل دبستان من آن مردک کذاب

هندو بچه‌ای سازد ازین ترک ضمیرم

زآن تا نشناسند بگرداند جلباب

چون خیمهٔ ابیات چهل پنج شد از نظم

بگسست طناب سخن از غایت اطناب